خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    گفت : تو این قصر رو با زیرزمین خونه ی ما مقایسه می کنی ؟ ... من اگر اینجا بیام دیگه با لگد هم بیرون نمی رم ...
    الان مادرشم مریض شده نمی تونه راه بره , همه چیز افتاده گردن من ... برو بیاهاش , نگهداری از پدرش ... همه به من نگاه می کنن ... نمی تونم به خدا , توانشو ندارم ...
    گفتم : باشه , من با مرتضی حرف می زنم ...
    وقتی امان و مرتضی اومدن , دور میز نشستیم تا شام بخوریم ... در حالی که واقعا همه خسته بودیم ...
    اما همین که خونه ی من دیگه آماده شده بود , خوشحال بودم ...
    مرتضی زود کباب رو گذاشت تو بشقابش و گفت : عجب بویی داره این کباب , پدرم در اومد تا رسیدیم ...
    ببخشید فروغ خانم , من دیگه طاقت نداشتم ...

    تا اومد لقمه ی اول رو بذاره دهنش , تلفنش زنگ خورد ...

    خندید و گفت : بذار صبر کنه , باباس ...

    و لقمه شو گذاشت دهنش و در حالی که با ولع می جوید , جواب داد و گفت : الو ... چی شده بابا ؟
    و رنگ از روش پرید و دست و پاش به لرزه افتاد ... به زور اون لقمه رو قورت داد و شروع کرد به گریه کردن ...
    خندان پرسید: چی شده ؟
    گفت : زود باش بریم خندان , مامان از پیشمون رفت ... زود باش بریم ...
    در حالی که از این خبر شوکه شده بودیم , من و امان هم باهاشون رفتیم و نزدیک صبح برگشتیم خونه ...

    و من برای اولین بار تو خونه ی امان خوابیدم که صبح با هم بریم برای خاکسپاری مادر مرتضی ...
    حالا حتم داشتم که خوابم به همین خورده و عروسی من عقب افتاده ...

    مدتی به خاطر مرتضی صبر کردیم و قرار شد آخر دی ماه برگزار کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان