بخش سوم
دو روز از ماجرایی که باعث شوک شدید ایلیا شده بود میگذشت و امروز باید به اداره آگاهی برای پرسش و پاسخ میرفت در واقع یک بازجویی نیمه رسمی. ایلیا یک تاکسی اینترنتی گرفت و تا آمدنش منتظر ایستاد. در همین فاصله بود که با سیندخت تماس گرفت و به او اطلاع داد که باید به دستور سرگرد به اداره آگاهی برای پرسش و پاسخ برود و همهی همسایگان در روزهایی که گفته شده باید حضور پیدا کنند. همین که گوشی را قطع کرد تاکسی رسید و با خداحافظی سریع مکالمهاش را به پایان رساند.
در راه در این فکر بود که باید به چه سوال هایی پاسخ بدهد و اینکه تحقیقات چه تاثیری بر روی اهالی کوچه و ساختمانشان میگذارد. اینکه سایر همسایگان به ساختمان آنها اشاره خواهند کرد و خواهند گفت: این خانه بود، قتل در اینجا اتفاق افتاده است. و هزاران فکرهای بی معنی، بی محتوایی که فقط جهت سرگرم کردن مردم میباشد.
کمی از این فکرها سعی کرد دور شود و به واقعیت های پیش رو بپردازد، اما چه واقعیتی؟ مگر او از چه چیزی اطلاع داشت؟
اگر اطلاع داشت باید سکوت میکرد یا اینکه... .
جلوی درب آگاهی تهران که واقع در خیابان شاپور تهران است پیاده شد و با تشکر نسنجیده ای درب ماشین را بست و به تابلوی بزرگی که دقیقا زیر آن ایستاده بود و بالای سرش قرار گرفته بود نگاه کرد، در دل خود گفت: مثل فیلم ها سپس مسیر خود را ادامه داد و با پرس و جو از سربازها و درجه دارها سعی میکرد مسیر خود را پیدا کند و به دفتر سرگرد برسد.
آدم های مختلفی را میدید، خیلی ها دست و پا بسته و همراه سرباز دستبند به دست. یک آن با خود یاد سریال فرار از زندان افتاد. همه چی با هم در ذهنش قاطی شده بود در همین هنگام رسیده بود پشت درب دفتر سرگرد با چند نفس عمیق و استفاده از اسپری آسماش خود را آماده شوک های جدید کرد. در زد و وارد شد.
سرگرد با بی کلافی گفت: سلام، بفرمایید. با لحن خشنش ادامه داد، میدونید ما اینجا پرونده های زیادی داریم لطفا هر اطلاعاتی در مورد همسایه های پایینیتون میدونید بگید.
ایلیا بدون حاشیه رفت سر اصل مطلب و گفت: من اطلاعات زیادی ندارم در موردشون فقط میدونم آقای رحیمی و خانم حمیدی بودند و ظاهرا یک زن و شوهر بودند.
سرگرد گفت: خب اینکه درست، ولی ادامه بدین اسم و فامیل رو خودمون میدونیم و چرا گفتین ظاهرا زن و شوهر؟
میبخشید ولی من نمیدونستم دقیقا زن و شوهران برا همین از کلمه ظاهرا استفاده کردم.
بنظرتون رابطشون باهم چجوری بود؟
بنظرم خوب یعنی بد نبود.
همین؟ دیگه چی میتونید به ما بگید؟ بچه دارن؟
نمیدونم، ولی فکر کنم دارن چون یادمه چندباری آقا و خانم ایی رفتن خونشون.
خب، اون روز شما کجا بودین؟
پیش یکی از دوستام رفته بودیم موزه گردی در واقع رفته بودیم کلیسای پطروس رو ببنیم. و وقتی اومدم دیدم که... اتفاق افتاده.
سرگرد احمدی بلند شد و با کمی خوشرویی گفت: ممنونم آقای قاسمی.