خانه
12.8K

داستان نویسی

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۸/۲/۲۶
    avatar
    کاربر جديد|54 |22 پست

    بخش سوم

    دو روز از ماجرایی که باعث شوک شدید ایلیا شده بود می­گذشت و امروز باید به اداره آگاهی برای پرسش و پاسخ می­رفت در واقع یک بازجویی نیمه رسمی. ایلیا یک تاکسی اینترنتی گرفت و تا آمدنش منتظر ایستاد. در همین فاصله بود که با سیندخت تماس گرفت و به او اطلاع داد که باید به دستور سرگرد به اداره آگاهی برای پرسش و پاسخ برود و همه­ی همسایگان در روزهایی که گفته شده باید حضور پیدا کنند. همین که گوشی را قطع کرد تاکسی رسید و با خداحافظی سریع مکالمه­اش را به پایان رساند.

    در راه در این فکر بود که باید به چه سوال هایی پاسخ بدهد و اینکه تحقیقات چه تاثیری بر روی اهالی کوچه و ساختمانشان می­گذارد. اینکه سایر همسایگان به ساختمان آنها اشاره خواهند کرد و خواهند گفت: این خانه بود، قتل در اینجا اتفاق افتاده است. و هزاران فکرهای بی معنی، بی محتوایی که فقط جهت سرگرم کردن مردم می­باشد.

    کمی از این فکرها سعی کرد دور شود و به واقعیت های پیش رو بپردازد، اما چه واقعیتی؟ مگر او از چه چیزی اطلاع داشت؟

     اگر اطلاع داشت باید سکوت می­کرد یا اینکه... .

    جلوی درب آگاهی تهران که واقع در خیابان شاپور تهران است پیاده شد و با تشکر نسنجیده ای درب ماشین را بست و به تابلوی بزرگی که دقیقا زیر آن ایستاده بود و بالای سرش قرار گرفته بود نگاه کرد، در دل خود گفت: مثل فیلم ها سپس مسیر خود را ادامه داد و با پرس و جو از سربازها و درجه دارها سعی می­کرد مسیر خود را پیدا کند و به دفتر سرگرد برسد.

    آدم های مختلفی را می­دید، خیلی ها دست و پا بسته و همراه سرباز دستبند به دست. یک آن با خود یاد سریال فرار از زندان افتاد. همه چی با هم در ذهنش قاطی شده بود در همین هنگام رسیده بود پشت درب دفتر سرگرد با چند نفس عمیق و استفاده از اسپری آسم­اش خود را آماده شوک های جدید کرد. در زد و وارد شد.

    سرگرد با بی کلافی گفت: سلام، بفرمایید. با لحن خشنش ادامه داد، می­دونید ما اینجا پرونده های زیادی داریم لطفا هر اطلاعاتی در مورد همسایه های پایینیتون می­دونید بگید.

    ایلیا بدون حاشیه رفت سر اصل مطلب و گفت: من اطلاعات زیادی ندارم در موردشون فقط می­دونم آقای رحیمی و خانم حمیدی بودند و ظاهرا یک زن و شوهر بودند.

    سرگرد گفت: خب اینکه درست، ولی ادامه بدین اسم و فامیل رو خودمون می­دونیم و چرا گفتین ظاهرا زن و شوهر؟

    می­بخشید ولی من نمیدونستم دقیقا زن و شوهران برا همین از کلمه ظاهرا استفاده کردم.

    بنظرتون رابطشون باهم چجوری بود؟

    بنظرم خوب یعنی بد نبود.

    همین؟ دیگه چی می­تونید به ما بگید؟ بچه دارن؟

    نمیدونم، ولی فکر کنم دارن چون یادمه چندباری آقا و خانم ایی رفتن خونشون.

    خب، اون روز شما کجا بودین؟

    پیش یکی از دوستام رفته بودیم موزه گردی در واقع رفته بودیم کلیسای پطروس رو ببنیم. و وقتی اومدم دیدم که... اتفاق افتاده.

    سرگرد احمدی بلند شد و با کمی خوشرویی گفت: ممنونم آقای قاسمی.

    داستان نویسی
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان