بخش چهارم
ایلیا داشت توی سالن خانهاش تمرین میکرد، یک دو، یک دو، یک دو و مشت های پیاپی بود که بر روی چرم کیسه بوکس فرود میآمد. تند تند رقص پا می کرد هر ده دقیقه یکبار هم از اسپری تنفسی اش استفاده میکرد، ضربات مختلف گاردهای مختلف، همه و همه را امتحان میکرد ضربات پا ضربات دست و تکنیک های دفاع و حمله بدون استفاده دست یا پا همه را داشت تمرین میکرد که آیفون خانهاش به صدا درآمد. سیندخت بود. گوشی آیفون را برداشت و بعداز سلام او را به بالا دعوت کرد.
سیندخت درب زد و وارد خانه شد و کمی تعجب کرد به نظرش ورزش کردن ایلیا کمی غیر عادی بود و تصورش را هم نمیکرد که او اینچنین ورزش کند. ورزشی که به نفس گیریه زیادی احتیاج داشت و با شرایط تنفسی او جور درنمیآمد سپس گفت: سلام ایلیا خوبی؟ واقعا ورزش میکنی؟ ظاهرا که اینطوره!
من فکر میکردم کم تحرک تر ازاین حرفا باشی اما اشتباه می کردم.
ایلیا گفت: نه اینطور نیست عزیز جان. راستش این یک تمرین ورزشی، عادی نیست. در واقع از وقتی اون اتفاق برای پدر و مادرم افتاد من استرس و اضطراب زیادی داشتم که به خشم تخلیه نشده تبدیل میشد و برای همین بود که دکترم بهم گفت بروریزی خشم رو باید انجام بدم من هم این روش رو انتخاب کردم. راستی بشین من لباسم رو عوض کنم بیام.
باشه باشه به کارت برس.
ایلیا آمد و گفت: ببخشید، خب چه خبر؟ همه چی عالیه؟
آره همه چی خوبه.
راستی از ماجرای قتل و این چیزا چه خبر؟
هیچی خبر خاصی که ندارم البته خبر خاصی ندارم نه اینکه اصلا خبری نداشته باشم.
آهان. خب راستی رفتی پیش سرگرد احمدی گفتگو خوب بود؟
آره مشکلی نبود.
اما میدونی چیه سیندخت؟ من به همه این ماجرا شک دارم.
چی؟ شک داری؟ برای چی؟ فکر می کنی تو جایگاهی هستی که شک داشته باشی؟
نمی دونم. این رو شهودم میگه. شهودت؟ آره دیگه، یه حس درونی بهم میگه این ماجرا مشکل داره.
نمی دونم چجوری بگم یا اصلا از کجا شروع کنم؟
چند وقت پیش بود که یک نامه برای من اومد و توی اون نامه نوشته شده بود.
این حقیقت نیست.
همین و تمام. نامه مثل هر نامهی دیگه ایی توی این شرایط بدون نام و نشون بود.
اولش خیلی ترسیدم اما به پلیس و سرگرد احمدی اطلاع دادم اون هم نامه را ضبط کرد و اما از اون به بعد هیچ نامه و حتی تماسی از سرگرد احمدی دریافت نکردم و دقیقا شکم برانگیخته شد نامه برای من بود؛ اما هیچی از پیگیریها بهم نگفتن. آخه مگه امکان داره پلیس بی تفاوت بگذره؟
واقعا نامه عجیبی بود ایلیا! میدونی من همین الانم ترسیدم که پیش توام این برای تو تهدید نبوده؟
راستش نه سیندخت به نظرم این درخواست کمک بوده اما نه به صورت رسمی و آشکارا.
سیندخت با هیجان گفت خب حالا می خوایی چیکار کنی؟
ایلیا گفت: میخوام پیگیری کنم. باید ببینم داستان این نامه چیه اصلا ربطی پیدا می کنه به قتل همسایمون. بی شک پیدا می کنه چون... .
سیندخت کمی هیجانی تر شد و گفت: میخوایی ماجراجویی کنی؟
ایلیا بذار بهت، یک چیزی رو بی رودربایستی بگم این داستانااا فقط برای کتابها و هالیووده نه اینجا نه الان. متوجهای؟
آره آره اما حقیقت داره بیا اینم عکس نامه.
شاید بهتر باشه باهم این موضوع رو پیگیری کنیم و بریم تو دل ماجرا، راستش عزیز جان من همیشه دنبال فرصتی بودم که تو کتاب ها می خوندم حالا الکلی الکی یا واقعی واقعی الان باید انجامش بدیم برای همینم ازت خواستم بیایی می خواستم همین موضوع رو باهات درمیون بذارم.
سیندخت گفت: شوخی میکنی درسته؟
نه عزیز جان جدی میگم کمکم میکنی؟
سیندخت واقعا گیج شده بود و هیجانی، گفت: باشه ولی باشه.
دست های نرم و سرد سندخت را گرفت کمی فشار داد و گفت: ممنونم عزیز جان.
خب، حالا بیا یه نوشیدنی بخوریم. ایلیا درب یخچال را باز کرد و از داخل آن یک بطری شیشه ای استوانه ای شکل خوش تراش را بیرون آورد با محتویات قرمز بر روی میز گذاشت و دو لیوان استوانهای شکل ژاپنی هم بیرون آورد و داخل آن ها یخ های کوچک دایره ای شکل ریخت و سپش محتویات بطری را داخل آن دو لیوان خالی کرد.
لیوان را جلوی سیندخت گرفت و گفت: آنتی اکسیدان.
چه جالب، جدید درست کردی؟ بله بله.
بخور ببین دوست داری تا بعد ترکیباتش رو بهت بگم.
به به چه طعم خوبی داره حالا طرز تهیهاش رو بگو.
آره حتما ببین این اول انار، آلبالو، هندوانه و کمی هم زرشک البته زرشک کوبیده شده + کمی نعنا و شکر و در نهایت یخ و آب گازدار اضافه کنیم و تمام و از نوشیدنیمون لذت میبریم. در حالی که داشت میگفت، لذت میبریم یک لبخند دلنشینی هم داشت.