سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش هشتم
اما وقتی امان رفت , دو حس متفاوت داشتم ...
اول اینکه وحشت کردم نکنه واقعا قدرت من زیاد شده باشه ؟
و دوم , حس امنیتی که از رفتار درست و سنجیده ی امان بهم دست داده بود ...
هر چی بیشتر اونو می شناختم , بیشتر دوستش داشتم و می فهمیدم که یک انسان واقعی و به تمام معناست ...
و حالا می فهمیدم که چرا من این همه نسبت به اون حس خوبی داشتم ...
اون راست می گفت , درست این حالت برای من زمانی شروع شد که اون منو از وسط خیابون بغل کرد و گذاشت تو ماشین ...
ممکنه بهم ربط داشته باشه ؟
شیما قبل از اینکه من برسم بالا , همه چیز رو برای مامان تعریف کرده بود ...
دیگه آب افتاده تو سرازیری و کاریش نمی شد کرد ...
جلوی مامان رو کسی نمی تونست بگیره ...
اما با طرز تفکری که شیما داشت و من می دونستم که زود قانع میشه و می بخشه , فکر می کردم حتما با صادق آشتی می کنه و ترجیح دادم دخالتی نکنم ...
نیم ساعت بعد , همینطور که داشتیم حرف می زدیم , صورت صادق اومد جلوی نظرم ...
بی اختیار گفتم : صادق داره میاد اینجا ...
شیما گفت : جواب دادی ؟
گفتم : چی رو ؟ تلفن رو ؟ نه , پیش تو بودم که ...
پرسید : پس از کجا می دونی داره میاد ؟
زنگ در خونه به صدا در اومد ... مونده بودم چی بگم ؟ ...
با لکنت گفتم : فکر می کنم ... یعنی میگم شاید چون جواب تلفنش رو ندادیم , اومده باشه ...
شایان درو باز کرد ... صادق پشت در بود ...
ناهید گلکار