سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش ششم
همین طور که داشتیم چایی می خوردیم , به شیما گفتم : عزیز دلم عصبانی نشو , آروم باش ... می خوام یه چیزی بهت بگم ... راستش ...
اومدیم اینجا که صادقم بیاد با هم حرف بزنین ...
باورم نمی شد ... انگار منتظر بود ... چشم هاش برق زد و فورا گفت : صادقم میاد ؟
گفتم : شیما جون برای خوشگذرونی نمیاد ... میاد که تکلیفتون رو روشن کنین ...
گفت : آره دیگه , بیاد تا تکلیف منو روشن کنه ... دیگه خسته شدم ....
ولی من آثار رضایت رو تو صورتش دیدم و فهمیدم وقتی امان مدام به من سفارش می کرد دخالت نکن , برای چی بود ...
پیام دادم به صادق و گفتم : بیا ...
امان رفت جلوی در و ازش استقبال کرد ...
شیما روی صندلی کنار استخر نشسته بود و پشتشو کرد به اون و از جاش تکون نخورد ...
صادق سلام کرد و نشست ...
امان گفت : ببخشید صادق جان , ما داشتیم می رفتیم یک چیزی برای شام بگیریم ...
زود برمی گردیم ...
گفتم : امان نه ... تنهاشون نذاریم , می ترسم کاری دست خودشون بدن ...
دست منو گرفت و گفت : با من بیا ...
از در باغ که رفتیم بیرون , گفتم : پس همین جا بمونیم اگر صدای داد و بیداد شنیدیم زود خودمون رو برسونیم ...
گفت : بهت قول می دم صدای داد و بیداد نمی شنویم ... این دو نفر تا حالا از هم جدا شده بودن ؟
گفتم : نه ...
گفت : نگار چشمت رو باز کن , الانم نمی شن ... اونا همدیگر رو دوست دارن , جدا شدنی نیستن ...
گفتم : آخه بهش خیانت کرده ...
گفت : شیما که نمی دونه , یک طوری سعی می کنه حرف صادق رو قبول کنه ...
تو متوجه نشدی چقدر حالش بهتر شد وقتی فهمید صادق داره میاد ؟ ... پس خودشو قانع کرده ...
سوار شو بریم شام بگیریم که من خیلی گرسنه ام ...
ناهید گلکار