خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم



    تا وارد خونه شدیم , مامان بدون ملاحظه ی امان , درست همون کاری که همیشه جلوی سه تا داماد دیگه اش می کرد رو انجام داد ...
    عصبانی گفت : صادق چیکار کرده ؟مرتیکه ی گوه , پدرشو در میارم ... همین الان زنگ می زنم بیاد و تکلیف تو رو روشن کنه ...
    شیما , تو رو قرآن بگو زدت ؟ دستشو می شکنم ...
    گفتم : امان جان , نازگل رو بده به من ... خواهشا تو برو ... الان اینجا وضعیت خوب نیست , ناراحت می شم تو رو قاطی این مسائل بکنم ... بهت زنگ می زنم ...
    گفت : فقط بهم قول بده خودتو اذیت نکنی ...
    گفتم : قول می دم ...
    بلند گفت : مامان , با اجازه من می رم ...
    مامان گفت : نه بیا تو پسرم , تو که دیگه غریبه نیستی ...
    گفت : نه ممنون , یکم کار دارم ...
    برای اینکه امان ناراحت نشه , باهاش تا دم ماشین رفتم ...
    دستم رو گرفته بود و کنارش راه می رفتم ... بازم چیزی ازم نپرسید ...
    به ذهنم رسید که گفت : کاش می بردمش خونه ی خودمون ...

    اونقدر فکرم درگیر بود که متوجه نشدم این صدا فقط تو ذهنم بود ...
    گفتم : نمی تونم امان جان , شیما رو به این حال ول کنم و بیام خونه ی شما ... اصلا جلوی مامانت خجالت می کشم ...

    به صورتم نگاه کرد و دوباره دستم رو گرفت و گفت : نگار , من چیزی نگفتم ... فکر کردم ... تو دوباره فکرم رو خوندی ...
    گفتم : واقعا ؟ چقدر عجیبه امان ... امان , چیکار کنم ؟ ... دوست ندارم غیرطبیعی باشم ... می دونی وقتی دنبال شیما می گشتم , یک ماشین دیدم و بعدم شیما رو واضح دیدم و حدس زدم توی یک پارک باشه ...
    باور کن این بار خودم خواستم و شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش هفتم



    دوباره به ذهنم رسید که گفت : نگار , خیلی دوستت دارم ...
    ولی چون نگاهش می کردم , دیدم که حرف نزد ...
    چشم هام پر از اشک شد و بدنم شروع کرد به لرزیدن ... دستشو محکم فشار دادم و گفتم : عمدا این فکر رو کردی ؟ می خواستی امتحانم کنی ؟ آره ؟ فهمیدم چی گفتی ... منم دوستت دارم ...
    امان گفت : نگار , تو انگار قدرتت بیشتر شده ... یک اتفاقی برات افتاده مثل اون تصادف ... ببین مو به تنم راست شد ... منم یک حال عجیبی پیدا کردم به خدا ...
    گفتم : نمی دونم , ولی الان دارم به این فکر می کنم که اگر تو چیز دیگه ای گفته بودی چی می شد ؟ ...
    گفت : مثلا چی ؟
    گفتم : مثلا فکر می کردی ای بابا اینا کی هستن ؟ آدم رو از خونه شون بیرون می کنن ...
    گفت : فدات بشم , من درک می کنم ... می دونم که تو چه وضعی هستی ...
    گفتم : نه موضوع این نیست , اگر این کار ادامه پیدا کنه زندگیم خراب می شه ...
    گفت : نمی شه عزیزم ... امروز حتما یک اتفاقی برات افتاده که اینطوری شدی ... ببین آخرین باری که ذهن منو خوندی کِی بود ؟ خیلی وقت پیش ... یکی دو بار ذهن منو خوندی ....
    پس ممکنه به مرور زمان از بین بره ...
    گفتم : تو چطوری می خوای منو تحمل کنی ؟

    خندید و گفت : بی ربط بودا ... چی میگی تو ؟ تازه از وقتی این طوری شدی که با من تصادف کردی ...

    به نظرم اصلا چیز بدی نیست ... عزیز دلم , یادت نره آدم باید چیزای غیرقابل تغییر رو بپذیره تا راحت تر زندگی کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش هشتم



    اما وقتی امان رفت , دو حس متفاوت داشتم ...
    اول اینکه وحشت کردم نکنه واقعا قدرت من زیاد شده باشه ؟

    و دوم , حس امنیتی که از رفتار درست و سنجیده ی امان بهم دست داده بود ...
    هر چی بیشتر اونو می شناختم , بیشتر دوستش داشتم و می فهمیدم که یک انسان واقعی و به تمام معناست ...

    و حالا می فهمیدم که چرا من این همه نسبت به اون حس خوبی داشتم ...
    اون راست می گفت , درست این حالت برای من زمانی شروع شد که اون منو از وسط خیابون بغل کرد و گذاشت تو ماشین ...
    ممکنه بهم ربط داشته باشه ؟ 


    شیما قبل از اینکه من برسم بالا , همه چیز رو برای مامان تعریف کرده بود ...
    دیگه آب افتاده تو سرازیری و کاریش نمی شد کرد ...
    جلوی مامان رو کسی نمی تونست بگیره ...
    اما با طرز تفکری که شیما داشت و من می دونستم که زود قانع میشه و می بخشه , فکر می کردم حتما با صادق آشتی می کنه و ترجیح دادم دخالتی نکنم ...
    نیم ساعت بعد , همینطور که داشتیم حرف می زدیم , صورت صادق اومد جلوی نظرم ...

    بی اختیار گفتم : صادق داره میاد اینجا ...
    شیما گفت : جواب دادی ؟
    گفتم : چی رو ؟ تلفن رو ؟ نه , پیش تو بودم که ...
    پرسید : پس از کجا می دونی داره میاد ؟
    زنگ در خونه به صدا در اومد ... مونده بودم چی بگم ؟ ...

    با لکنت گفتم : فکر می کنم ... یعنی میگم شاید چون جواب تلفنش رو ندادیم , اومده باشه ...


    شایان درو باز کرد ... صادق پشت در بود ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۳   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و پنجم

  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول



    فورا خودشو انداخت تو خونه ...
    از صورتش پیدا بود که حال و روز خوبی نداره ... بیچاره و درمونده به نظر می رسید ...
    شیما بلند شد و با صدای بلند داد زد : گمشو ... از اینجا برو , نمی خوام دیگه ببینمت ... گمشو ... برو از خونه ی ما بیرون عوضی ...
    مامان رفت به طرفش با عصبانیت گفت : تو چیکار کردی مرتیکه ؟
    راست میگه شیما تو با کسی رابطه داری ؟ خیانت کردی , آره ؟ حرف بزن ... دستت درد نکنه ...
    صادق نگاهی از روی التماس به من کرد که من معنای اونو فهمیدم ...
    سرمو تکون دادم , یعنی من چیزی نگفتم ...
    بعد گفت : به خدا اشتباه می کنین ... من با اون زن کار می کنم و پول در میارم ... اصلا اون یک پیرزنه ...
    من با اون چیکار می تونم داشته باشم جز کار ؟
    شیما گفت : آره جون خودت , با چشم خودم دیدم که با هم خوش بودین ...
    اگر براش کار می کنی چرا به من نگفتی ؟ برای چی من خبر ندارم ؟ ...
    گفت : به نگار گفته بودم , از همه چیز خبر داره ...
    باهاش درددل کردم که تو بدونی قصد بدی نداشتم ... به خدا بهش گفته بودم که می ترسم به شیما بگم ناراحت بشه ...
    شیما گفت : آره نگار ؟ تو خبر داشتی ؟ به تو گفته بود ؟ تو با اون همدست شدی ؟
    نگفتی زندگی منو به هم می زنی ؟ تو می دونستی اون داره چیکار می کنه و به من نگفتی ؟
    از جام بلند شدم و با حرص گفتم : صادق تو موجود کثیفی هستی ... تو فکر کردی می ذارم منو بازیچه ی دست خودت بکنی ؟ ...
    اگر تا الان نگفتم برای این بود که بهم التماس کردی به شیما نگم تا درستش کنی ... منم به خاطر خواهرم سکوت کردم , منتظر شدم تا تو به خودت بیای و زندگیت به هم نخوره ...
    ولی مثل اینکه اشتباه کردم , تو لیاقت نداشتی ... حالا اومدی اینجا و می خواستی طبیعی اش کنی و بری به کارت ادامه بدی ؟
    اینقدر احمقی که فکر کردی من با خواهرم این کارو می کنم ؟

    تا الان مردد بودم , ولی از الان به بعد اگر شیما هم بخواد من نمی ذارم با تو زندگی کنه ...
    برو بیرون ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    گفت : آخه نگار مگه من برات توضیح ندادم ؟ ...
    سرش داد زدم : مگه من قانع شدم ؟ مگه گفتم کار خوبی کردی ؟
    صادق اگر فکر می کنی برای کارت می تونی منو پل کنی و ازم رد بشی , کور خوندی ...
    پدر و مادر منو هم خودت خوب می شناسی ... دهنم رو باز کنم تیکه بزرگت گوشت می شه ... زود باش از اینجا برو ... الان بابام میاد , دیگه جلوی اونو کسی نمی تونه بگیره ...
    مامان گفت : نه , کجا بره ؟ تو بشین نگار , دخالت نکن ... باید بیاد و توضیح بده , باید بگه برای چی این کارو کرده ؟ ... بی شعورِ نفهم ... الاغِ عوضی ... مرتیکه ی خر ... پدرت رو در میارم , فکر کردی بچه ی من بی کس و کاره ؟ ...
    حالا شیما هم از یک طرف دیگه , هق هق و با صدای بلند گریه می کرد و داد و هوار راه انداخته بود ...
    گفتم : صادق برو تا کار به جای باریک نکشیده ... بذار ما آروم بشیم و تصمیم بگیرم چیکار باید بکنیم ... اگر بمونی وضع از این بدتر میشه ...
    که یک مرتبه مامان بهش حمله کرد و شروع کرد به زدن اون و یقه اش رو گرفته بود می زد تو سینه ی اون که : حرف بزن بگو چرا این کارو کردی ؟ چرا زندگی بچه ی منو نابود کردی ؟ ...
    صادق گفت : مامان به خدا قسم می خورم با اون زن کار می کنم ... شیما اشتباه کرده ...
    من کاری نکردم ... اجازه بدین حرف بزنم ...
    ولی در حال گفتن این حرفا درو باز کرد و از خونه زد بیرون ... در واقع فرار کرد ...
    وقتی اون رفت , مجبور شدم همه ی ماجرایی که با صادق داشتم رو منهای رابطه اش با اون زن برای شیما تعریف کنم ...
    اون حق داشت حقیقت رو بدونه ولی چون می دونستم صادق رو خیلی دوست داره و اگر مجبور بشه آشتی کنه , بیشتر صدمه ی روحی نخوره ...
    صادق چند بار به من زنگ زد ولی اونقدر حالمون بد بود که دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم ...
    تمام اون شب رو شیما بی تابی می کرد و نمی تونست خودشو آروم کنه ...

    در واقع حق داشت ...
    نازگل رو مامان نگه داشته بود و شیما رو من ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    خیانت چیزی نیست که یک زن بتونه به راحتی و به یک باره باهاش کنار بیاد ...
    رشته ی محکمی از محبت و عشق و قیدهایی مثل وجود بچه و آبرو و حرف دیگران به تار و پود قلبش می پیچه که خیلی به سختی می تونه بازش کنه ...
    و این گاهی با مرور زمان هم باز نمی شه ...

    در عین حال نگران آینده ی خودش و بچه اش میشه ...

    این چیزا قلبشو آتیش می زنه ....
    و تو این تلاطم سخت و نفس گیر باید تصمیم بگیره ... یا ببخشه و با این درد بسوزه و بسازه که خیانت چیزی نیست که وقتی قلبشو سیاه کرد هرگز بتونه اونو فراموش کنه ...
    یا با آینده ای نامعلوم از اونچه که تا به حال دلبستگی هاش بوده , جدا بشه و طلاق بگیره ...


    وقتی بابا اومد , دوباره تو خونه ی ما سر و صدا بلند شد ... اون عصبانی بود و باز همه چیز رو از چشم مامان دید و مقصر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ...
    گفتم : بابا تو رو خدا دست بردار از این حرفا ... آخه مشکل به این بزرگی رو که اینطوری حل نمی کنن ... به مامان چه مربوط ؟ ...
    بابا گفت : تو نمی دونی من چی میگم ...
    وسط حرف بابا یک لحظه ارتباطم با دنیا قطع شد ... یک چیزایی جلوی چشمم میومد و دوباره محو می شد ...

    چشمم رو بستم ... ولی بازم تکرار شد ...
    فرقی نمی کرد ...
    با سرعت رفتم به اتاقم ... بابا فکر کرد از حرف اون ناراحت شدم و دنبالم اومد ...
    می گفت : آخه بابا این زن عقل نداره ... من سر کار بودم , بیست تا کارگر دور و برم بود زنگ زده داره برای من کثافتکاری صادق رو تعریف می کنه ...
    خوب آخه یکی نیست بهش بگه ( ........... ) حالا من ( ......... ) تو بگو ( ......... ) نگار ؟ حالت خوبه بابا ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    بابا داشت حرف می زد و من بریده بریده بین حرفای اون , جمعیت و ازدحام , گرما , دود , و ساختمون می دیدم ...
    گفتم : نه بابا , چیزی نیست ... نترسین ... انگار فشارم افتاده ...
    بذارین یکم دراز بکشم ...
    شیما گفت : تقصیر منه , امروز پدرشو در آوردم ... بمیرم الهی ...
    بابا گفت : براش نبات داغ درست کن , زود باش ... توران , سیاهی چشمش رفت ... حالش خوب نیست ... بابا جان ؟ نگارم ... عزیز بابا ؟ می خوای ببریمت دکتر ؟
    گفتم : نه , همون نبات داغ خوبه ...


    کمی بعد به حالت عادی برگشتم ...
    نگرانی من از این بود که نمی دونستم در آینده چی می خواد بشه ؟ آیا این حالت های من بیشتر میشه ؟ اگر اینطور شد چیکار باید بکنم ؟ 


    اون شب اونقدر بالای سر شیما موندم تا خوابش برد ...
    دیروقت بود ... قبل از اینکه برم تو رختخواب , تلفنم رو از کیفم در آوردم و نگاهی انداختم ...
    امان چندین بار زنگ زده بود و کلی ازش پیام های عاشقانه داشتم ...

    رفتم تو فکر ... خدایا چیکار کنم ؟
    این از وضع خونه که باید خالی می کردیم و اینم از حال و روز شیما ...
    اینم از خودم ...
    امان کجای زندگی من می تونه باشه ؟ من برای چی با اون ازدواج کردم ؟ اگر امان در شرایط من بود و من مثل اون , چقدر می تونستم تحمل کنم ؟ ...
    و این ترس تو دلم افتاد که حتما اونم به زودی خسته میشه و اعتراض می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۸   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم



    فردا حدود ساعت یازده , امان زنگ زد و گفت : سلام عزیزم , خوبی ؟
    گفتم : سلام , صبح به خیر ...
    گفت : نزدیک ظهرتون به خیر خانم خانما ... چطوری ؟ شیما بهتره ؟
    گفتم : نمی دونم , الان که خوابه ... بهش قرص دادم , گاهی بیدار میشه گریه می کنه و دوباره خوابش می بره ...
    گفت : نگار جان تو زیاد دخالت نکن , بذار خودش تصمیم بگیره ...  اونا زن و شوهرن , ممکنه آشتی کنن ...
    گفتم : چشم ,حتما ...
    گفت :  یه چیزی می خوام بهت بگم ,, گوش کن ... اول اینکه اجبار و ملاحظه ای نداری , هر طور خودت صلاح می دونی بکن ...
    فردا صبح ساعت هشت آزیتا می ره , امشب می خوام شام ببرمشون بیرون ولی دلمون می خواد تو هم باشی ... یعنی بیشتر از همه کیمیا عاشق تو شده و می خواد تو رو ببینه ...

    اونا وضعیت تو رو نمی دونن ، برای همین اصرار می کنن ...
    گفتم : باشه , حتما میام ... منم دلم می خواد دوباره اونا رو ببینم ...
    گفت : واقعا میای ؟ چه عالی ... مرسی ...
    اینطوری خیال منم راحت میشه ... یکم از اون محیط دور بشی برات خوبه ...

    پس زودتر میام دنبالت می ریم خونه ما , از اونجا همه با هم می ریم ...
    راستی با یک نفر حرف زدم , بهش کنترات دادم طبقه بالا سرویس و آشپزخونه درست کنیم ...

    زودتر می خوام عروسی بگیرم ... نمی تونم دوریتو تحمل کنم ...
    گفتم : ببین , باز داری عجله می کنی ...
    گفت : عجله ؟ می دونی من کی عاشق تو شدم ؟
    تو بیمارستان که بودی ... اونم یک دل نه صد دل ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و ششم

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش اول



    غروب امان اومد دنبالم ... از ثریا خواسته بودم بیاد و مراقب شیما باشه ...
    در ضمن اتفاقی که برام افتاده رو براش تعریف کردم و قرار شد یک وقت از دکتر بگیره تا من برم و باهاش حرف بزنم ...
     این بار با حالت آشناتری رفتم خونه ی امان ...
    حالا می دونستم منم باید اینجا زندگی کنم و این حس خوبی بهم می داد ...
    چنان استقبال گرمی از من کردن که دوباره برای مدتی مشکلاتم رو فراموش کردم ...
    فروغ خانم خیلی زن خوب و کم حرفی بود و برخلاف اون چیزی که نشون می داد , اصلا به کار کسی دخالت نمی کرد ...
    مطیع امان بود و هر چی اون می گفت با میل و رغبت قبول می کرد ...
    آزیتا هم خیلی خوب و مهربون بود و از همه بیشتر کیمیا که نمی خواست ازمن جدا بشه ...
    دائم با من حرف می زد و به کسی اجازه نمی داد طرف من بیاد ... از همه چیز برای من می گفت ... از دوستانش ، از عادت هاش و از چیزای مورد علاقه اش ...
    منم یک حس صمیمت نسبت به اون پیدا کرده بودم ...
    حتی وقتی امان می خواست منو ببره بالا تا نظرم رو در مورد ساختن آشپزخونه و سرویس بدم , همراه من اومد ...
    امان در حالی که می خندید به شوخی گفت : دایی جون من بهانه آوردم با زنم برم بالا و تنها بشم , تو کجا میای ؟ ... برگرد ...
    کیمیا گفت : شما زیاد وقت داری با نگار جون تنها باشی , من وقتم کمه و فقط  امشب می تونم باهاش باشم ... دایی تو رو خدا اذیت نکن ... می خوام پیشش باشم ...
    آزیتا صدا کرد : کیمیا بیا پایین ... تو کجا می ری ؟
    دستشو گرفتم و گفتم : هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... بیا بریم , دایی داره باهات شوخی می کنه ...
    ولی مثل اینکه خودشم معذب شده بود و کمی بعد رفت پایین ...
    امان بازوی منو گرفت و به صورتم نگاه کرد ... بدون اینکه حرفی بزنه , به چشمم خیره شد ...
    گفتم : امان چیه ؟ چیزی می خوای بگی ؟
    بازم نگاه کرد ...
    خندیدم و گفتم : اِیییی , منو نترسون ... چرا اینطوری می کنی ؟
    گفت : فکرم رو نخوندی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم



    گفتم : وای امان , تو رو خدا دیگه این کارو نکن ... خودت که می دونی اگر بخونم خودم فورا بهت میگم ... ولی تو به روم نیار , از این کار خوشم نمیاد ...
    گفت : من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم , برای همین این کارو کردم ...
    از دیشب خیلی فکرم مشغول بود که چرا تو یک مرتبه ذهنت فعال شده بود ...
    فکر کنم دلیلش رو متوجه شدم ...

    تو هر وقت استرس داری و مغزت بیشتر از اندازه ی لازم فعال میشه , اینطوری میشی ...
    الان که حالت خوبه و می خندی و صورتت از هم باز شده , برای همین نتونستی ذهن منو بخونی ...
    من امتحان کردم تا هم به خودم هم به تو ثابت بشه وگرنه می دونم که کار درستی نیست ...
    با انگشت چند بار زدم تو شکمش و گفتم : بذار ببینم تو واقعی هستی یا من دارم تو رو توی رویاهام می ببینم ؟ ...
    زد زیر خنده و خم شد و گفت : نکن نکن ... من قلقلکی ام ... ولی یک قلقلکی واقعی ... بذار ببینم تو چی ؟ قلقلکی هستی ؟ ...
    در حالی که به شدت به خنده افتاده بودم و ازش دور می شدم , دستم رو گرفتم جلوش و گفتم : نه تو رو خدا , من از تو بیشتر ... ممکنه جیغ بکشم ... آبرومون پیش همه می ره ...
    منو گرفت و گفت : الهی قربونت اون چشم های عسلیت برم ...
    گفتم : امان ؟؟ خجالت بکش ...
    گفت : داشتم اینو فکر می کردم , کاش ذهنم رو خوندی بودی ... دلم نیومد بهت نگم ... ولی باور کن وقتی تو چشمت نگاه می کنم انگار دیگه تو این دنیا نیستم ...
    گفتم : بریم پایین آقای امان , همه منتظرن ...
    گفت : باز داری فرار می کنی , نگی نفهمیدم ...
    باشه , بذار زنگ بزنم آژانس ... باید با دو تا ماشین بریم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    فردای اون روز رفتم پیش دکتر و خیلی برام جالب بود که اونم حرف امان رو به من زد و گفت : نباید زیاد استرس داشته باشی ... هر کاری رو به آرومی انجام بده تا مغزت فعالیتش کم بشه ...
    پرسیدم : خانم دکتر چرا من اون سه مرد سیاهپوش رو می ببینم ؟
    گفت : با چیزایی تو تعریف می کنی نمی شه در موردش نظر داد , ولی حدس می زنم به خاطر ترس هایی باشه که تو کودکی داشتی و حالا که ذهنت فعال شده دارن خودشونو نشون می دن ...
    مدتی از اون خواب گذشته , پس نمی تونه جای نگرانی باشه ...
    حق داری که بترسی ولی باهاش مواجه شو و ترست رو ببین ... در موردش با خودت یا شوهرت حرف بزن ... بذار برات عادی بشه ...
    امیدوارم دیگه نبینی ولی اگر دیدی ازش فرار نکن و اون لحظه بهترین موقع است که بفهمی از کدوم خاطره ی کودکیت ترسیدی و مربوط به چیه ؟ و حتما بیا پیش من ...


    یک ماه گذشت ...

    و تلاش صادق برای اینکه با ما حرف بزنه و راهی برای خودش پیدا کنه , بی فایده بود ... فکر می کردم هر چی زمان بگذره راحت تر میشه این مشکل رو حل کرد ...
    امان هم بیشتر مشغول بنایی بود تا به قول خودش هر چی زودتر عروسی بگیره ...
    در حالی که من هنوز وسایلم رو تهیه نکرده بودم و مامان افتاده بود دنبال خونه ولی هر روز نا امید برمی گشت و از بالا رفتن کرایه خونه به طور وحشتناک خبر می داد و اینجا من مونده بودم چیکار کنم ؟
    پول من اونقدرها نبود که از عهده ی هر دو کار بر بیام , ولی دیگه خودمون هم نمی خواستیم اونجا بمونیم ...

    من هنوز از مواجه شدن با امیر می ترسیدم و هر وقت اتفاقی تو راه می دیدمش دست و پامو گم می کردم ... وحشت من از این بود که یک وقت مشکلی درست نکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم



    اون روز سه شنبه بود ...

    شیما حالش بهتر شده بود ولی به شدت حواسش به تلفن بود که ببینه صادق زنگ می زنه یا نه ...
    با اینکه جواب نمی داد , ولی دلش می خواست اون زنگ بزنه ...
    وقتی اینو متوجه شدم فهمیدم دیگه وقتشه که با هم روبروشون کنم ... نمی خواستم مامان خبردار بشه ...
    این بود که نزدیک غروب موقعی که صادق زنگ زد , برخلاف میل باطنیم , فورا رفتم تو اتاقم و جواب دادم ...
    با هیجان گفت : نگار تو رو خدا به حرفم گوش کن , فقط امیدم تویی که شیما رو به من برگردونی ...
    گفتم : خودت بگو اگر شیما دست از پا خطا کرده بود تو می بخشیدی ؟
    گفت : به جون یک دونه دخترم که دلم داره براش پر می زنه , فقط برای تامین زندگی اونا این کارو کردم ... غلط کردم ...
    دیگه ام تموم شد , دارم خونه رو هم می فروشم یک جایی برم که پیدام نکنه ... شایدم رفتم شهر خودمون و یک مدتی اونجا زندگی کردیم ...
    باور کن من عاشق شیما هستم و نمی تونم ازش بگذرم ... تازه ما یک دختر داریم , اگر به فکر ما نیستی به فکر اون بچه باش ... نذار بی پدر یا بی مادر بزرگ بشه ...
    بهت قول می دم دیگه تموم شد ... منو ببخش ...
    گفتم : اون که باید تو رو ببخشه , من نیستم ... ولی می تونم یک کاری بکنم , بیارمش یک جایی تو هم بیای اونجا و با هم صحبت کنین ...
    تو خونه ی ما نمی شه , می دونی دیگه ... ولی هیچ قولی نمی دم ...
    امیدت به من نباشه به خدا باشه ... چون من نمی تونم تو رو ببخشم ...
    جای شیما بودم هرگز این کارو نمی کردم ...
    من می خواستم با امان برم بیرون , حالا شیما رو هم می بریم ... الان نمی دونم کجا می خوایم بریم ؟ میگم آدرسشو امان برات پیامک کنه , منتظر باش ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۶   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    نزدیک اومدن امان بود ... زنگ زدم بهش ...
    گفت : نگار جان نزدیکم , بیا پایین ...
    گفتم : یک زحمت برات دارم , میشه یک جای خلوت بریم که من شیما رو بیارم و صادقم بیاد با هم حرف بزنن ؟
    گفت : چه کار خوبی ... چرا نمی شه عزیزم ؟ ... ولی تو گفته بودی شیما حاضر نیست باهاش روبرو بشه و نمی خواد آشتی کنه ...
    گفتم : الانم نمی دونم چی میشه , فقط با هم حرف بزنن ... اینطوری هر دوشون زنده بلا ، مرده بلا شدن ... یا آشتی می کنن یا تمومش می کنن ...
    گفت : بریم باغ ؟
    گفتم : کسی اونجا نیست ؟
    گفت : نه بابا , وسط هفته همه کار دارن ... ولی باید بریم خونه و کلیدهای ساختمون رو بردارم ...


    به زحمت شیما رو راضی کردم با ما بیاد ...
    نازگل رو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم ...

    وقتی رسیدیم جلوی در باغ , ماشین صادق رو دیدم که دورتر نگه داشته ...
    قبل از ما اونجا رسیده بود ... سر شیما رو گرم کردم تا اونو نبینه و به صادق پیام دادم : تا من نگفتم نیا ...
    وقتی پیاده شدیم , به امان گفتم : حالا چطوری شیما رو راضی کنیم ؟
    گفت : کار سختی باید باشه ... اگر عصبانی بشه چی ؟
    گفتم : خوب به صادق میگم نیاد .. .
    زنگ زدیم و همون پیرمرد درو باز کرد ...
    مثل اینکه امان بهش خبر داده بود ... همه جا رو آب پاشی کرده بود و چراغ ها روشن بود ...

    میز و صندلی گذاشته بود لب استخر و تو اتاق خودش چایی درست کرده بود ...
    منم خوارکی هایی که آورده بودم رو به کمک شیما چیدم روش ...
    امان گفت : دستت درد نکنه آقا کریم , ما خودمون چایی درست می کنیم ...
    گفتم : چرا درست کنیم امان جون ؟ آقا کریم زحمت کشیده ... لطفا برامون بیار ...
    وقتی اون رفت , امان گفت : فکر کردم دلتون نخواد از چایی اون بخورین ...
    گفتم : اولا چرا نیاد ؟ مرد به این تمیزی ... دوما دلمون هم نیاد , دل اونو نمی شکنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم



    همین طور که داشتیم چایی می خوردیم ,  به شیما گفتم : عزیز دلم عصبانی نشو , آروم باش ... می خوام یه چیزی بهت بگم ... راستش ...
    اومدیم اینجا که صادقم بیاد با هم حرف بزنین ...
    باورم نمی شد ... انگار منتظر بود ... چشم هاش برق زد و فورا گفت : صادقم میاد ؟
    گفتم : شیما جون برای خوشگذرونی نمیاد ... میاد که تکلیفتون رو روشن کنین ...
    گفت : آره دیگه , بیاد تا تکلیف منو روشن کنه ... دیگه خسته شدم ....
    ولی من آثار رضایت رو تو صورتش دیدم و فهمیدم وقتی امان مدام به من سفارش می کرد دخالت نکن , برای چی بود ...
    پیام دادم به صادق و گفتم : بیا ...
    امان رفت جلوی در و ازش استقبال کرد ...

    شیما روی صندلی کنار استخر نشسته بود و پشتشو کرد به اون و از جاش تکون نخورد ...
    صادق سلام کرد و نشست ...
    امان گفت : ببخشید صادق جان , ما داشتیم می رفتیم یک چیزی برای شام بگیریم ...
    زود برمی گردیم ...
    گفتم : امان نه ... تنهاشون نذاریم , می ترسم کاری دست خودشون بدن ...
    دست منو گرفت و گفت : با من بیا ...
    از در باغ که رفتیم بیرون , گفتم : پس همین جا بمونیم اگر صدای داد و بیداد شنیدیم زود خودمون رو برسونیم ...
    گفت : بهت قول می دم صدای داد و بیداد نمی شنویم ... این دو نفر تا حالا از هم جدا شده بودن ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : نگار چشمت رو باز کن , الانم نمی شن ... اونا همدیگر رو دوست دارن , جدا شدنی نیستن ...
    گفتم : آخه بهش خیانت کرده ...
    گفت : شیما که نمی دونه , یک طوری سعی می کنه حرف صادق رو قبول کنه ...

    تو متوجه نشدی چقدر حالش بهتر شد وقتی فهمید صادق داره میاد ؟ ... پس خودشو قانع کرده ...

    سوار شو بریم شام بگیریم که من خیلی گرسنه ام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۱   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و ششم

    بخش هفتم



    امان کباب گرفت و برگشتیم ...

    و من دیدم اون دو نفر دل دادن و قلوه گرفتن ...
    اما من دلم نمی خواست تو صورت صادق نگاه کنم ...

    ولی از اینکه می دیدم دوباره لبخند روی لب شیما نشسته و دیگه چشمش گریون نیست , حرفی نزدم ...
    حالا دیگه خودش همه چیز رو می دونست ... با اینکه من بهش چیزی نگفته بودم , حدس می زد و بارها تو این مدت به من شکایت می کرد و می گفت : مگه میشه با اون رابطه نداشته باشه ؟ ... اون زن بدی بود , محاله از خیر صادق گذشته باشه ... من مطمئنم ...

    و من سکوت می کردم ...
    موقع برگشتن هم شیما با صادق اومد و وسایلشو جمع کرد و نازگل رو برداشت و در میون خوشحالی مامان و بابا از اینکه اونا آشتی کرده بودن , رفت به خونه ی خودش ...
    در حالی که من واقعا نگران و دلواپس اون بودم ...
     
    بالاخره بابا خودش یک آپارتمان همکف پیدا کرد که یک حیاط کوچیک داشت و با وجود نارضایتی مامان که از اونجا خوشش نیومده بود , از اون جا رفتیم ...
    و من افتادم دنبال خرید جهیزیه ...
    امان اغلب از سر کار میومد دنبال من و با هم می رفتیم خرید و از اونجا هم یکراست می رفتیم خونه ی اونا و من هر چیزی رو که تهیه کرده بودم با ذوق و شوق می چیدم ...
    بعد حیاط رو آب پاشی می کردیم و با فروغ خانم بساط چای و تنقلات رو می بردیم لب باغچه و تا آخرای شب همون جا می نشستیم ...
    بعد امان منو می رسوند ...
    در واقع اونجا خونه ی منم شده بود ...
    قرار بود یک عروسی ساده تو همون خونه بگیریم ...
    خیلی خوشحال بودم از اینکه مردی اومده بود تو زندگیم که عاقل و مهربون و منطقی بود ...

    امان همونی بود که یک زن می تونست آرزوشو داشته باشه ...
    اما هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم ذهن من فعال تر می شد و صحنه هایی که می دیدم , اذیتم می کرد ... 



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و هفتم

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    اوایل آبان بود ...

    اون روز قرار بود سرویس پذیرایی و اتاق خواب که آماده شده بود رو بعد از ظهر بیارن ...
    دیگه دو هفته بیشتر به عروسی نمونده بود ...
    عجله داشتیم تا هوا سرد نشده برگزارش کنیم ...

    روز قبل مامان و شادی اومده بودن و چیزایی رو که تو خونه داشتم رو آوردن و جا به جا کردن ...

    حالا فقط مونده بود مبل ها و سرویس خواب برسه تا همه چیز رو مرتب کنیم ...
    خندان گفته بود : من و مرتضی هم میایم کمک ...
    امان اومد دم مدرسه دنبالم و یکراست رفتیم خونه ی اونا ...
    در واقع خونه ی خودم ...

    فروغ خانم لوبیاپلوی خوشمزه ای درست کرده بود که سه تایی خوردیم ...
    بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و امان چند تا چایی ریخت و در حالی که مدام شوخی می کرد و ما رو به خنده وا می داشت , آورد گذاشت رو میز ...
    همین طور که حرف می زدیم در مورد جهیزیه و چیدن اون , فروغ خانم یاد روزایی افتاد که داشتن جهیزیه اونو میاوردن تو همین خونه ...

    آهی از ته دلش کشید و گفت : چقدر دنیا کوچیکه ... چقدر زمان زود می گذره ...
    وقتی جوونی , معنای این حرف رو نمی فهمی ... فکر می کنی تا ابد هستی و همین طور جوون و شاداب می مونی ...
    هیچکس باور نداره که روزی پیری میاد سراغش و فکر می کنه اونایی که پیرن همیشه همین طور پیر بودن ...
    جهیزیه منو با طَبَق آوردن ... اووووو , نمی دونی چه خبر بود ... سر تا سر کوچه رو چراغونی کرده بودن و با ساز و دهل , طبق کش ها میومدن تو خونه ...
    اون شب اینجا غلغله بود ...

    شاید بگم صد نفر رو شام دادن ...

    انگار اون قدیما همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت ...
    دلم برای جوون های حالا  می سوزه , غریبن ... یک جورایی تنها موندن ...
    همین طور که اون داشت از خاطراتش می گفت , چشم من گرم شد و در واقع چرت می زدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    امان متوجه شد و گفت : نگار , پاشو یکم بخواب تا بچه ها میان و اثاث می رسه سر حال بشی ...

    و منو برد به اتاقش و گفت : تو برای آخرین بار روی این تخت بخواب , چون بیدار شدی باید جمعش کنیم ...
    گفتم : ببخشید تو رو خدا امان جان ... نمی تونم خودمو نگه دارم , امروز همش تدریس داشتم و خیلی خسته شدم ...
    یک چیزی بهت بگم به کسی نمیگی ؟ ... لوبیاپلو هم خیلی دوست دارم , زیاد خوردم سنگین شدم ...
    با سر انگشت موهای منو بلند کرد و سرمو نوازش داد و گفت : نوش جانت , با خیال راحت بخواب ... منم پیشت بخوابم ؟
    گفتم :  اگر می خوای خواب از سرم بپره و بلند بشم و برم , بیا بخواب ...
    گفت : نه , اذیتت نمی کنم ... چیزی نمونده به عروسی , دوازده روز دیگه ...
    همینطور که چشمم رو هم گذاشته بودم و سرمو فرو کردم تو بالش , گفتم : قول بده همیشه همین قدر مهربون بمونی ...
    گفت : آخه مگه میشه کسی بتونه با تو مهربون نباشه ؟ ...


    دیگه نفهمیدم چی شد خوابم برد ...

    خواب دیدم یک جایی هستم خیلی بزرگ ... مهمونی بود و همه ی کسانی که می شناختم اونجا بودن ...
    انگار میزبان من و امان هستیم ...

    یک آشپزخونه ی بزرگ با طبقه بندی های زیاد پر از دیگ و ظرف ...

    و من داشتم برای عده ی زیادی غذا درست می کردم ...
    یک لگن بزرگ برنج رو گرفتم زیر آب تا بشورم ...
    ولی دیدم نیست ...

    دوباره رفتم سر گونی برنج و لگن رو پر کردم و برای اینکه غیب نشه , فورا ریختم تو دیگ و گذاشتم روی آتیش ...
    بعد اونو هم زدم ولی دیدیم هیچی تو دیگ نیست ...

    هراسون شدم که مهمون ها گرسنه می مونن ...

    همین طور که حرص می خوردم و بالا و پایین می رفتم و کاری ازم برنمیومد , دیدم امان با یک سینی که توش پر بود از مرغ و کباب , اومد ...
    گفتم : خدا رو شکر ... بده به من , بدم به مهمون ها بخورن ...

    سینی رو گرفتم و از یک در وارد اتاقی شدم که مهمون ها نشسته بودن ...
    ولی تا پامو گذاشتم اونجا , اون سه مرد سیاهپوش رو دیدم و از مهمون ها خبری نبود ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان