سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
امان متوجه شد و گفت : نگار , پاشو یکم بخواب تا بچه ها میان و اثاث می رسه سر حال بشی ...
و منو برد به اتاقش و گفت : تو برای آخرین بار روی این تخت بخواب , چون بیدار شدی باید جمعش کنیم ...
گفتم : ببخشید تو رو خدا امان جان ... نمی تونم خودمو نگه دارم , امروز همش تدریس داشتم و خیلی خسته شدم ...
یک چیزی بهت بگم به کسی نمیگی ؟ ... لوبیاپلو هم خیلی دوست دارم , زیاد خوردم سنگین شدم ...
با سر انگشت موهای منو بلند کرد و سرمو نوازش داد و گفت : نوش جانت , با خیال راحت بخواب ... منم پیشت بخوابم ؟
گفتم : اگر می خوای خواب از سرم بپره و بلند بشم و برم , بیا بخواب ...
گفت : نه , اذیتت نمی کنم ... چیزی نمونده به عروسی , دوازده روز دیگه ...
همینطور که چشمم رو هم گذاشته بودم و سرمو فرو کردم تو بالش , گفتم : قول بده همیشه همین قدر مهربون بمونی ...
گفت : آخه مگه میشه کسی بتونه با تو مهربون نباشه ؟ ...
دیگه نفهمیدم چی شد خوابم برد ...
خواب دیدم یک جایی هستم خیلی بزرگ ... مهمونی بود و همه ی کسانی که می شناختم اونجا بودن ...
انگار میزبان من و امان هستیم ...
یک آشپزخونه ی بزرگ با طبقه بندی های زیاد پر از دیگ و ظرف ...
و من داشتم برای عده ی زیادی غذا درست می کردم ...
یک لگن بزرگ برنج رو گرفتم زیر آب تا بشورم ...
ولی دیدم نیست ...
دوباره رفتم سر گونی برنج و لگن رو پر کردم و برای اینکه غیب نشه , فورا ریختم تو دیگ و گذاشتم روی آتیش ...
بعد اونو هم زدم ولی دیدیم هیچی تو دیگ نیست ...
هراسون شدم که مهمون ها گرسنه می مونن ...
همین طور که حرص می خوردم و بالا و پایین می رفتم و کاری ازم برنمیومد , دیدم امان با یک سینی که توش پر بود از مرغ و کباب , اومد ...
گفتم : خدا رو شکر ... بده به من , بدم به مهمون ها بخورن ...
سینی رو گرفتم و از یک در وارد اتاقی شدم که مهمون ها نشسته بودن ...
ولی تا پامو گذاشتم اونجا , اون سه مرد سیاهپوش رو دیدم و از مهمون ها خبری نبود ...
ناهید گلکار